مازوخیسم
شنبه, ۸ خرداد ۱۴۰۰، ۰۸:۳۲ ب.ظ
دیشب از دماوند که بر میگشتیم گوشی ام را به شارژر ماشین زدم. نزدیک به خاموش شدن بود. یک ساعت بعد دیدم هنوز خاموش است. هرچه تلاش کردم روشن نشد. امروز ویرم گرفت نروم دنبال درست کردنش. ساعت شش شد دیدم برعکس همیشه که اگر در دسترس نمی بودم زنگ می زد به گوشی های اعضای خانواده، نزد. تا هفت منتظر ماندم دیدم دیگر طاقتم تمام شده. گفتم خودم می زنم. همین که دست بردم سمت تلفن خانه دیدم اسمش افتاد روی گوشی مادرم. برداشتم گفت تو نباید به من یک زنگ بزنی؟ صبح گفتم حتما نزدی هنوز توی شارژ. از صبح بیست بار زنگ زدم. حالا گوشی را بده مامان. با تو کار ندارم. زدیم زیر خنده. زدیم زیر خنده و گریه ام گرفت. دلم تنگ شده بود.
۰۰/۰۳/۰۸